پیرمردی تو حرم امام رضا به جوانی گفت : سواد ندارم، برام زیارتنامه بخوان 

جوان شروع کرد به خوانـدن زیارتنامه

السَّلامُ عَلَیْکَ یا بْنَ رَسُولِ اللّهِ .

سلام داد به معصومین تا امام عسکری(ع).

جوان پرسیـد : امام زمانت را میشناسی؟

پیرمرد جواب داد : چرا نشناسم؟

جوان گفت : پــس سلام کن.

پیرمرد دستش را روی سینـه اش گذاشت و گفت 

السَّلامُ عَلَیْکَ یا حجة بن الحسـن العسکری

جوان نگاهی به پیرمرد کرد و لبخند زد و گفت:

«و علیک السلام و رحمة الله و برکاتة»

مبادا امام زمان کنارم باشد و او را نشناسم ...



این هم یک غزل زیبا با همین مضمون که دوست عزیزی در نظرات ارسال کردند :

بارها روی تو را دیدم ولی نشناختم                         
لاله از باغ رخت چیدم ولی نشناختم
همچو گل کز دیدن خورشید می خندد به صبح
بر گل روی تو خندیدم ولی نشناختم
کعبه را کردم  بهانه تا بگردم دور تو          
آمدم دور تو گردیدم ولی نشناختم
در کنار مسجد کوفه تو را گفتم سلام
پاسخ از لبهات بشنیدم ولی نشناختم
در حریم ساقی کوثر نگاهم بر تو بود
کوثر از دست تو نوشیدم ولی نشناختم
در کنار مرقد شش گوشه جدّت حسین            
خم شدم دست تو را بوسیدم ولی نشناختم
ای دل غافل  که همچون سایه نزد آفتاب          
پای دیوار تو خوابیدم ولی نشناختم
در منی پیش تو بنشستم ندانستم توئی        
با تو از هجر تو نالیدم ولی نشناختم
در مسیر جمکران عطر دل انگیز بهشت           
از نفس های تو بوئیدم ولی نشناختم
سجده بر پای تو آوردم نگفتی کیستم      
چهره از خاک تو پوشیدم ولی نشناختم
غفلت میثم ببین یک عمر رخسار تو را
در همه آینه ها دیدم ولی نشناختم